ياد باد آن روز کز لب بوي جان مي‌آمدت

شاعر : خواجوي کرماني

خط بسوي خاور از هندوستان مي‌آمدتياد باد آن روز کز لب بوي جان مي‌آمدت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان مي‌آمدتهر زمان از قلب عقرب کوکبي مي‌تافتت
ناوک مژگان يکايک برنشان مي‌آمدتچون خدنگ چشم جادو مي‌نهادي در کمان
هر زمان مرغي بطرف گلستان مي‌آمدتچون ز باغ عارضت هر دم بهاري مي‌شکفت
خنده بر بالاي سرو بوستان مي‌آمدتدر چمن هر دم که چون عرعر خرامان مي‌شدي
از جهان جان ندا جان و جهان مي‌آمدتچون جهان را برخ آرام جان مي‌آمدي
چشمه‌هاي آب حيوان از دهان مي‌آمدتدر تکلم لعل شيرينت چو مي‌شد در فشان
گاه گاهي نام خواجو بر زبان مي‌آمدتچون ميان بوستان از دوستان رفتي سخن